جبران خلیل جبران شاعر، نقاش و نویسنده ی و متفکر لبنانی که در عمر کوتاه ۴۸ ساله ( ۱۸۸۳ تا ۱۹۳۱ ) خویش رازهای بسیاری را با آیندگان در میان گذاشته است،
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که: خدا در قلب من است، شایسته تر آن که گفته آید: من در قلب خداوندم.
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش میکنند
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد، اما ناگاه گنج بزرگی یافت؟!
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت؟ پس، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد
به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید، به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل سپیده میدمد و جان تازه میشود
چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره ی خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمیبیند، جز خطوط باریک انگشتانش را
اگر از دوست خود جدا شدی، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمگین گردی، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد
آنگاه مردم را درست میبینی که در بلندیهای سر به آسمان کشیده حضور داشته باشی و در منزلگاههای دور
شخصی را به جهنم می بردند، در را برمیگشت و به عقب خیره میشد، ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید، فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد، او امید به بخشش داشت
عشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام، شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است، امیر برگشت و دید هیچکس نیست، شاهزاده گفت: عاشق نیستی! عاشق به غیر نظر نمیکند
زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستادو به کفش های فرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد " اگر تا پایان ماه هر روز بتونی چسب زحم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم " دخترک به کفش ها نگاه کردو با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت صد نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه.... خدا نکنه..... اصلا کفش نمیخوام
کودکان اعتماد می کنند
زیرا هرگز شاهد خیانت نبوده اند .
معجزه آنگاه رخ می دهد که
این اعتماد را در نگاه پیری فرزانه ببینیم . . .
.
.
.
طول کشیدن معالجه را دو سبب خواهد بود : نادانی پزشک ، یا نافرمانی بیمار . . .
(زکریای رازی)
.
.
.
نخستین نشانه فساد ترک صداقت است . . .
«میشل دو مونتی»
.
.
.
برای طولانی زیستن لازم نیست به روزهای زندگی اضافه شود
باید تلاش شود که زندگی به روزهایمان اضافه شود . . .
بقیه SMS ها در ادامه مطلب
یه بوس فرستادم بی زحمت دست به دست کن بذار رو لپت
بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که احساس در کلام نمی گنجد
انسان به سه بوسه تکمیل
میشود ،
بوسه ی مادر که با آن پا به
عرصه ی خاکی میگذاری ،
بوسه ی عشق که یک عمر با آن
زندگی میکنی ،
بوسه ی خاک که با آن پا به
عرصه ی ابدیت میگذاری
بقیه SMS ها در ادامه مطلب
ای قطار ، راهت را بگیر و برو ! دیگر نه کوه توان ریزش دارد و نه ریزعلی پیراهن اضافه ، دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست
من بودم ، تو و یک عالمه حرف
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !
کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
خداوندا دوستانی دارم که روزگار ، فرصت دیدارشان
را کمتر نصیبم میگرداند ، اما تو خود میدانی که یادشان در دلم جاوید است ، دوستانی
که رسمشان معرفت ، کردارشان جلای روی و یادشان صفای دل است ، پس آنگاه که دست نیاز
سوی تو بر می آورند ، پر کن دستشان را از آنچه که در مرام خدایی توست
تک گلی هستی
تا عرش میخواهم تو را / گرچه کم میبینمت ، بسیار میخواهم تو را
گفتی اندر خواب بینی بعد این روی مرا / ماه من ، در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
گاهی به آسمان نگاه کن ، شاید کبوتری خسته به آشیانه ی
دلت محتاج باشد
بهاران من ، طوفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نیلبکی می نوازند ، و ترانه ی رگ هایت آفتابی همیشگیست
دوریت زمستانی دیگر است ، کمتر از من دور شو ، باز سرما خورده ام
نبودنت را با
ساعت شنی اندازه گرفته ام ، اکنون یک صحرا گذشته است !
کاش دستانم آنقدر بزرگ بود که می توانستم چرخ و فلک دنیا
را به کام تو بچرخانم
همدم
تنهایی شب های من ، اشک است و بس / مرهم زخم دل تنهای من ، اشک است و بس / گر
نمیبینی غمی اندر نگاه خسته ام / آنچه میشوید غم از چشمان من ، اشک است و بس
سلام بر آنان که لایق سلامند / یک رنگ و یکدل و یک
مرامند / هم گلند هم گنجینه هم دوست / هرچه از وی تعریف کنی نیکوست
صبر کن ، برگرد ، چمدان هایمان اشتباه شده است ، دلم را
به جای خاطراتت بردی !
در رویاهایت
جایی برایم باز کن ، جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ، خسته شدم
از بی جایی !
بیچاره عروسک دلش میخواست زارزار بگرید ، اما خنده را بر
لبانش دوخته بودند !
با یک گل هم “بهار” می شود ، اگر در دلمان جوانه بزند !
حلقه ی دستانت که بر کمرم میزنی ، زیباترین اسارت زندگی من است !
گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ، دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است ، دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند
من که از
کوی تو بیرون نرود پای خیالم / نکند فرق
به حالم چه برانی چه بخوانی / چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی / نه من آنم که
برنجم ، نه تو آنی که برانی
طلوع کن از سرزمین رویاهایم ای ستاره ی شب های تاریکم ! آسمان دلم را منتظر مگذار
بهانه های دنیا تو را از یادم نخواهد برد ، من تو را در قلبم دارم نه در دنیا
دل اگر بستی ، محکم نبند ، مراقب باش گره کور نزنی ، او میرود ، تو میمانی و یک گره کور
تنهایی یعنی :
ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است
اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند
مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
من به آن محتاجم !
تمام مزرعه
کافر صدایش می زدند
گل آفتابگردان کوچکی که عاشق باران شده بود
تنهایی یعنی : ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است
اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !
دلم چندین سال
است روزه ی عشق گرفته است ! اذان افطارش را تو بگو
عصاره ی تمام مهربانی ها را می گیرم
و از آن فرشته ای می سازم همچون “خودت”