دهکده سرگرمی جوان ایرانی
وبلاگ سرگرمی
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

“ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟”
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی “۱٨’۲۴**ﹾ** ۸۷ و عرض جغرافیایی “۴۱’۲۱**ﹾ** ۳۷** هستید
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
... مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟”
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟”مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار: از کجا فهمیدی؟

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید.
قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد.






تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط افشین میوند
نصیحت اوس اصغر به دخترش
---------------------------------------

اوس اصغر به دخترش شبنم،
گفت، بنشین که صحبتی دارم ،

شاکی ام ، دلخورم ، پکر شده ام،
چون که امروز با خبر شده ام،

که تو در کوچه ای همین اطراف،
با جوانی جُلنبر و الاف،

سخت سرگرم گفت و گو بودی ،
چه شنیدی از او ؟ چه فرمودی؟

رفته بالا فشارم ای گاگول،
سکته کرده ام مطابق معمول،

ای پدر سوخته ، بدم الان ،
پدرت را درآورد مامان،

میروی "داف" میشوی حالا؟
فکر کردی که من هویجم ، ها؟

بزنم توی پوز تو همچین،
که بیاید فکت به کُل پایین؟

دخترم جامعه خطرناک است،
بچه ای تو ، مخت هنوز آک است،

آن پدر سوخته چه می نالید؟
بر سرت داشت شیره می مالید؟

بست لابد برای تو خالی،
وای از این عشقهای پوشالی!

شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،
گفت بابا خیالتان راحت ،

من فقط فحش بار او کردم ،
ناسزاها نثار او کردم،

پیش اهل محل به او گفتم :
به تو هم می شود که گفت آدم؟

بچه در راهه ، پس کجاهایی؟
خواستگاری چرا نمی آیی؟

تا که اوس اصغر این سخن بشنید،
کُل فکش به سمت چپ پیچید،

کله اش روی شانه اش ول شد،
سکته اش مثل این که کامل شد






تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط افشین میوند
باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه؟

خانه ام کو ؟؟؟ خانه ات کو ؟؟؟ آن دل دیوانه ات کو ؟؟؟

روزهای کودکی کو ؟؟؟ فصل خوب سادگی کو ؟؟؟

یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین

پس چه شد دیگر ؟ کجا رفت خاطرات خوب و رنگین ؟؟؟

در پس آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست ؟؟؟

کودک خوشحال دیروز

غرق در غم های امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد

بــاز بــــاران بــاز بــــاران

می خورد بر بام خانه

بی ترانه

بی بهانه

شایدم گم کرده خانه ....







تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط افشین میوند
يک شخص سياسي هنگامي که از درب منزل خارج شد، با يک اتومبيل
تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و نگهبان بهشت از او استقبال کرد: "خيلي خوش
آمديد. اين خيلي جالبه، چون ما به ندرت سياستمداران بلندپايه و مقامات رو کنار
دروازه هاي بهشت ملاقات مي کنيم. به هر حال شما هم درک مي کنيد که راه دادن شما به بهشت تصميم ساده اي نيست..."
شخص گفت: "مشکلي نيست. شما مرا راه بده، من خودم بقيه اش رو حل مي کنم."
نگهبان گفت: "اما در نامه ي اعمال شما دستور ديگري ثبت شده، شما بايستي ابتدا يک
روز در جهنم و سپس يک روز در بهشت زندگي کنيد. آنگاه خودتان بين بهشت و جهنم يکي را انتخاب کنيد."
آن شخص گفت: "اشکالي نداره. من همين الان تصميمم را گرفته ام. مي خواهم به بهشت بروم!"
نگهبان گفت: "مي فهمم... به هر حال، ما دستور داريم. ماموريم و معذور" و سپس او را
سوار آسانسور کرد و به پايين رفتند. پايين... پايين... پايين... تا اينکه به جهنم رسيدند.
وقتي در آسانسور باز شد، شخص با منظره ي جالبي روبرو شد. زمين چمن بسيار سرسبزي
که وسط آن يک زمين بازي گلف بود و در کنار آن يک ساختمان بسيار بزرگ و مجلل. در
کنار ساختمان هم بسياري از دوستان قديمي وي منتظر او بودند و براي استقبال به
سوي او دويدند. آنها او را دوره کردند و با شادي و خنده فراوان از خاطرات روزهاي
زندگي قبلي تعريف کردند. سپس براي بازي بسيار مهيجي به زمين گلف رفتند و حسابي
سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگي به کافه کنار زمين گلف رفتند و شام بسيار
مجللي از اردک و بره کباب شده و نوشيدني هاي گرانبها صرف کردند. شيطان هم در جمع
آنها حاضر شد و همراه با دختران زيبا رقص گرم و لذت بخشي داشتند. به سناتور آنقدر
خوش گذشت که واقعاً نفهميد يک روز او چطور گذشت.
رأس بيست و چهار ساعت، نگهبان به
دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم آن شخص با جمعي از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت هاي موسيقي رفتند و ديدارهاي زيادي هم داشتند.
او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهميد روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از
پايان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسيد که آيا تصميمش را گرفته؟
آن شخص گفت: "خوب راستش من در اين مورد خيلي فکر کردم. حالا که فکر مي کنم مي بينم
بين بهشت و جهنم، من جهنم را ترجيح مي دهم."
بدون هيچ کلامي، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پايين تحويل شيطان داد. وقتي
وارد جهنم شدند، اين بار او بياباني خشک و بي آب و علف را ديد، پر از آتش و
سختي هاي فراوان. دوستاني که ديروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس هاي بسيار مندرس و کثيف بودند.
آن شخص با تعجب از شيطان پرسيد: "انگار آن روز من اينجا منظره ي ديگري ديدم؟ آن
سرسبزي ها کو؟ ما شام بسيار خوشمزه اي خورديم، زمين گلف؟"
شيطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبليغات بود... امروز ديگر تو *راي* داده اي.





تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط افشین میوند
شوهر چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد.
امّا در تمام اين مدّت، زن هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از زن خواست که نزديک‌تر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟»
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»
شوهر گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»






تاريخ : 16 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط افشین میوند
آخرین مطالب