ارسال توسط افشین میوند
ارسال توسط افشین میوند
ارسال توسط افشین میوند
يک شخص سياسي هنگامي که از درب منزل خارج شد، با يک اتومبيل
تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و نگهبان بهشت از او استقبال کرد: "خيلي خوش
آمديد. اين خيلي جالبه، چون ما به ندرت سياستمداران بلندپايه و مقامات رو کنار
دروازه هاي بهشت ملاقات مي کنيم. به هر حال شما هم درک مي کنيد که راه دادن شما به بهشت تصميم ساده اي نيست..."
شخص گفت: "مشکلي نيست. شما مرا راه بده، من خودم بقيه اش رو حل مي کنم."
نگهبان گفت: "اما در نامه ي اعمال شما دستور ديگري ثبت شده، شما بايستي ابتدا يک
روز در جهنم و سپس يک روز در بهشت زندگي کنيد. آنگاه خودتان بين بهشت و جهنم يکي را انتخاب کنيد."
آن شخص گفت: "اشکالي نداره. من همين الان تصميمم را گرفته ام. مي خواهم به بهشت بروم!"
نگهبان گفت: "مي فهمم... به هر حال، ما دستور داريم. ماموريم و معذور" و سپس او را
سوار آسانسور کرد و به پايين رفتند. پايين... پايين... پايين... تا اينکه به جهنم رسيدند.
وقتي در آسانسور باز شد، شخص با منظره ي جالبي روبرو شد. زمين چمن بسيار سرسبزي
که وسط آن يک زمين بازي گلف بود و در کنار آن يک ساختمان بسيار بزرگ و مجلل. در
کنار ساختمان هم بسياري از دوستان قديمي وي منتظر او بودند و براي استقبال به
سوي او دويدند. آنها او را دوره کردند و با شادي و خنده فراوان از خاطرات روزهاي
زندگي قبلي تعريف کردند. سپس براي بازي بسيار مهيجي به زمين گلف رفتند و حسابي
سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگي به کافه کنار زمين گلف رفتند و شام بسيار
مجللي از اردک و بره کباب شده و نوشيدني هاي گرانبها صرف کردند. شيطان هم در جمع
آنها حاضر شد و همراه با دختران زيبا رقص گرم و لذت بخشي داشتند. به سناتور آنقدر
خوش گذشت که واقعاً نفهميد يک روز او چطور گذشت.
رأس بيست و چهار ساعت، نگهبان به
دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم آن شخص با جمعي از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت هاي موسيقي رفتند و ديدارهاي زيادي هم داشتند.
او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهميد روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از
پايان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسيد که آيا تصميمش را گرفته؟
آن شخص گفت: "خوب راستش من در اين مورد خيلي فکر کردم. حالا که فکر مي کنم مي بينم
بين بهشت و جهنم، من جهنم را ترجيح مي دهم."
بدون هيچ کلامي، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پايين تحويل شيطان داد. وقتي
وارد جهنم شدند، اين بار او بياباني خشک و بي آب و علف را ديد، پر از آتش و
سختي هاي فراوان. دوستاني که ديروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس هاي بسيار مندرس و کثيف بودند.
آن شخص با تعجب از شيطان پرسيد: "انگار آن روز من اينجا منظره ي ديگري ديدم؟ آن
سرسبزي ها کو؟ ما شام بسيار خوشمزه اي خورديم، زمين گلف؟"
شيطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبليغات بود... امروز ديگر تو *راي* داده اي.
تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و نگهبان بهشت از او استقبال کرد: "خيلي خوش
آمديد. اين خيلي جالبه، چون ما به ندرت سياستمداران بلندپايه و مقامات رو کنار
دروازه هاي بهشت ملاقات مي کنيم. به هر حال شما هم درک مي کنيد که راه دادن شما به بهشت تصميم ساده اي نيست..."
شخص گفت: "مشکلي نيست. شما مرا راه بده، من خودم بقيه اش رو حل مي کنم."
نگهبان گفت: "اما در نامه ي اعمال شما دستور ديگري ثبت شده، شما بايستي ابتدا يک
روز در جهنم و سپس يک روز در بهشت زندگي کنيد. آنگاه خودتان بين بهشت و جهنم يکي را انتخاب کنيد."
آن شخص گفت: "اشکالي نداره. من همين الان تصميمم را گرفته ام. مي خواهم به بهشت بروم!"
نگهبان گفت: "مي فهمم... به هر حال، ما دستور داريم. ماموريم و معذور" و سپس او را
سوار آسانسور کرد و به پايين رفتند. پايين... پايين... پايين... تا اينکه به جهنم رسيدند.
وقتي در آسانسور باز شد، شخص با منظره ي جالبي روبرو شد. زمين چمن بسيار سرسبزي
که وسط آن يک زمين بازي گلف بود و در کنار آن يک ساختمان بسيار بزرگ و مجلل. در
کنار ساختمان هم بسياري از دوستان قديمي وي منتظر او بودند و براي استقبال به
سوي او دويدند. آنها او را دوره کردند و با شادي و خنده فراوان از خاطرات روزهاي
زندگي قبلي تعريف کردند. سپس براي بازي بسيار مهيجي به زمين گلف رفتند و حسابي
سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگي به کافه کنار زمين گلف رفتند و شام بسيار
مجللي از اردک و بره کباب شده و نوشيدني هاي گرانبها صرف کردند. شيطان هم در جمع
آنها حاضر شد و همراه با دختران زيبا رقص گرم و لذت بخشي داشتند. به سناتور آنقدر
خوش گذشت که واقعاً نفهميد يک روز او چطور گذشت.
رأس بيست و چهار ساعت، نگهبان به
دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم آن شخص با جمعي از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت هاي موسيقي رفتند و ديدارهاي زيادي هم داشتند.
او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهميد روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از
پايان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسيد که آيا تصميمش را گرفته؟
آن شخص گفت: "خوب راستش من در اين مورد خيلي فکر کردم. حالا که فکر مي کنم مي بينم
بين بهشت و جهنم، من جهنم را ترجيح مي دهم."
بدون هيچ کلامي، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پايين تحويل شيطان داد. وقتي
وارد جهنم شدند، اين بار او بياباني خشک و بي آب و علف را ديد، پر از آتش و
سختي هاي فراوان. دوستاني که ديروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس هاي بسيار مندرس و کثيف بودند.
آن شخص با تعجب از شيطان پرسيد: "انگار آن روز من اينجا منظره ي ديگري ديدم؟ آن
سرسبزي ها کو؟ ما شام بسيار خوشمزه اي خورديم، زمين گلف؟"
شيطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبليغات بود... امروز ديگر تو *راي* داده اي.
ارسال توسط افشین میوند
شوهر چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد.
امّا در تمام اين مدّت، زن هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از زن خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى چى ميخوام بگم؟»
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟»
شوهر گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
امّا در تمام اين مدّت، زن هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از زن خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى چى ميخوام بگم؟»
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟»
شوهر گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
ارسال توسط افشین میوند
آخرین مطالب