(قبلا از دوستان پاستوریزه و هموژنیزه به خاطر الفاظ اسمشو نیار عذر می طلبم
)
مثانه: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، اینجانب پر شده ام. رونوشت به آلتت
مغز: بسمه تعالی، مثانه پر شده است، اقدامات لازم را مبذول دارید. رونوشت به همه
تخم: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، مورد با موفقیت بایگانی گردید.
آلتت: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، پیروی نامه قبلی آماده به خدمتم. رونوشت به مثانه
پا: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، لازم به ذکر است بلند شدن امکان پذیر نیست، کوون همکاری نمی کند. رونوشت به کوون
مثانه: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، با توجه به ذیق وقت و ظرفیت محدود اینجانب، خواهشمند است هرچه زودتر اقدامات لازم را مبذول دارید. رونوشت به پا و آلتت
کوون: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، با عرض احترام متاسفانه باید به اطلاع برسانم که تا اطلاع ثانوی گشادم. رونوشت به مثانه، پا و آلتت
آلتت: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مثانه، ضمن اشاره به مشخصات فنی و محدودیت های موجود، خواهشمند است تا اطلاع ثانوی خویشتن داری کنید. رونوشت به مغز
مثانه: بسمه تعالی، حضور محترم جناب پا، با توجه به گشادی کوون، در صورت امکان تا فراهم شدن شرایط مناسب کمی به هم بپیچید و تکان تکان بخورید. رونوشت به مغز و کوون
مغز: بسمه تعالی، حضور محترم جناب کوون، در صورت رفع مشکل در اسرع وقت اعلام فرمایید. رونوشت به دست، چشم، پا، آلتت و مثانه
آلتت: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، با توجه به شرایط سخت کاری در صورت امکان دستور فرمائید تا دست هم به کمک اینجانب بیاید. رونوشت به دست
مغز: بسمه تعالی، حضور محترم جناب دست، پیروی نامه جناب آلتت، هرچه زودتر یکی از دست ها را به کمک آلتت بفرستید، حق ماموریت محفوظ است. رونوشت به آلتت
دست: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، پیروی نامه قبلی با توجه به اینکه دست چپ در واحد بینی مشغول به کار بود، دست راست به سمت آلتت ارسال گردید. رونوشت به آلتت
کوون: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، با توجه به تعطیل بودن چهارشنبه و اینکه شب جمعه عروسی دعوت می باشم، در صورت امکان با مرخصی اینجانب در مورخه پنجشنبه موافقت فرمائید.
مغز: بسمه تعالی، حضور محترم جناب کوون، ضمن عرض پوزش تا حل نشدن مشکل مثانه از دادن هرگونه مرخصی معذوریم.
کوون: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، مفتخرم اعلام کنم که به هم کشیده شده و آماده خدمتم. رونشت به همه
مغز: بسمه تعالی، فوری، مورد مثانه را در اسرع وقت پیگیری کنید. رونوشت به همه
گوش: بسمه تعالی، حضور محترم جناب مغز، شررررررررررررررررررر. رونوشت به همه
...............
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلیخرید و فروش هم در این شهر به همینمنوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیردو آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولیدست به دزدی نمیزد ، آخر او فردیبود درستکار و اهل اینکارها نبود.
میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزیبرای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود!
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مالکسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدیدخانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار(که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبردمیزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که بازافراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها بهجای ما هم بروند دزدی ؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیینوپورسانتها
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمندشدند که دیگر برای ثروتمند ماندن،نه نیاز به دزدی مستقیم داشتندو نه اینکه کسی برایشان دزدی کندولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرددرستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
...............
ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگترین نویسندگان ایتالیایی قرنبیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شدهاست. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند